اون روزا هرچقدر بیشتر میشناختمش بنظرم جذاب تر میومد. گاهی با خودم فکر میکردم که مگه میشه یه آدمی انقدرررر کامل باشه؟! همه چیزش به نظرم خاص و جذاب میومد. آدمی که یه دانشگاه خیلی خوب درس خونده، یه عااالمه کتاب خوب خونده، یه عالمه فیلم خوب دیده، از هرچیزی که فکرشو بکنی سر در میاره و درموردش اطلاعات داره، عقاید سیاسی جالبی داره و البته قلم فوق العاده ای هم داره. از ظاهر و صدا و لهجه ی جذابش هم که بگذریم..
معمولا همه توی روزای کنکور خیلی تصمیمات واسه بعد کنکورشون میگیرن ولی خیلیییی کم پیش میاد که انجامشون بدم. من ازونایی بودم که شانس اینو داشتم که اون کارایی رو که تو ذهنم بود انجام بدم. وقتی کنکور تموم شد (سال دوم) واقعا همه ی سعیمو کردم که به نقطه ی ایده آل ذهنی خودم برسم و کارایی رو که دلم میخواد انجام بدم. همه ی سعیمو کردم واسه ی بهتر شدن.. تا حد توانم کتاب خوندم و فیلم دیدم. همه ی تلاشمو کردم که از دنیای اطرافم بی اطلاع نباشم. ساز زدن یاد بگیرم. خودم و طرز فکرمو تا جایی که ممکنه تغییر بدم. و خب البته فضا و محیط دانشگاه و دوستام هم بی تاثیر نبود.اون جمع دوستانه ی صمیمی ای هم که توی دانشگاه شکل گرفت، با آدمای متفاوت تری بود. پسرایی که حداقل تفاوتشون با دیگران این بود که چار سال توی بهترین دانشگاهای تهران بهترین رشته های مهندسی رو خونده بودن. که خب البته تفاوتا خیلی بیشتر از این حرفا بود. عقیده ها و سبک زندگی و ... همین بیرون رفتا و دورهمیا، همین رفاقتا و همه ی بحثا و تبادل نظرایی که شکل میگرفت، روز به روز همه چیو درمورد من عوض کرد. انقدری که من الان سه سال پیش خودم برام یه دنیا غریبست. و البته همه ی تلاشمو هم میکنم که هر روزی که میگذره حداقل یه قدم به جلو برداشته باشم.
یهو دم انتخابات سر همین بحثای سیاسی دوباره با اون آدم سه سال پیش حرف زدم. اون بتی که توی ذهنم شکل گرفته بود در کسری از ثانیه تخریب شد. الان موقعیتمون نسبت به هم چطوری بود؟! انقدری متنای خوب از نویسنده های حرفه ای و خوب خوندم که نوشته هاش بنظرم مسخره میومد. همه ی تحلیلای سیاسیش کپی توییت های دیگران و تحلیلای کانالای تلگرامی بود. متناش پر از غلطای ویرایشی ای که هرکسی کمترین قلمی هم داشته باشه، متوجه اشتباهات فاحش توی متن میشه. دانشگاه؟! ولش کرده و درمقابل من الان توی رشته و دانشگاهی دارم درس میخونم که اون توی رویاهاش بوده و هرگز بهش نرسیده. کتاب؟! انقدری کتاب خوندم که مطمئنا اون تا خیلی سال دیگه به نصفش هم نمیرسه. حالا که همه ی اینا واسم فرو ریخت، وقت این بود که خود خودشو ببینم. خود واقعیشو. نه اون تصویر رویایی ای که من ازش تو ذهنم ساخته بودم. چی دیدم؟! یه عالمه دروغ و دورویی و غرور کاذب و ضعف اخلاقی و خیانت و بی ثباتی و ... اصلا منظورم این نیست که یه نفرو یه روزی سفید سفید ببینم و یه روز دیگه سیاه سیاه. من فقط یکمی دقیق تر دیدمش. یه کمی عاقلانه تر و بی پرده تر. وقتی فارغ از ظاهر به یه آدم نگاه می کنی و ضعفای اخلاقیشو میبینی.. (یه نکته ای که دلم میخواد تاکید کنم اینه که هیچ جای متن منظورم این نبود که بگم وای چقدر من خوبم یا اون چقدر بده. نه! انقدری تو این دنیا چیز واسه یاد گرفتن و فهمیدن هست که من بی سوادترین آدم دنیا هم محسوب نمیشم. منظورم فقط بت ساختن از آدماست و اینکه به جای دیدن واقعیتشون، عاشق تصویری میشیم که ازونا تو ذهنمون ساختیم.) یه چیزی رو خوب تو زندگی یاد گرفتم. اونم اینه که اگه یه نکته ی مثبتی توی یه نفر دیدم، به جای اینکه از دور با حسرت تحسینش کنم، سعی کنم خودم به اون نقطه برسم. اگه یه چیزی خوبه، چرا من دنبالش نرم؟! وقتی خودت دنبال اون نکته های مثبت میری، دیگه اون طرف مقابلو به طرز اغراق آمیزی بزرگ نمی بینی..
یه روزی تو پونزده سالگی عاشق قد و قیافه ی یه نفر شدم. یه مدت گذشت و دیدم وقتی شعور نباشه قد و قیافه کیلویی چند؟! یه روزی عاشق تحصیلات یکی شدم بعد فهمیدم انقدری بی شعور تحصیل کرده داریم که صد رحمت به تحصیل نکرده هاش. یه روزی عاشق ژست روشن فکری و با سوادی یکی شدم، بعد دیدم از حرف تا عمل کلیییی راهه. آدما با اونی که میگن و ادعا دارن زمین تا آسمون فرق دارن. یه روزیم با خودم گفتم مگه مهمه که من طرف مقابلو دوست نداشته باشم یا مگه مهمه که شبیه ایده آلای من نباشه؟! همین که عاشقم باشه و شعور و اخلاق داره کافیه. بعد یه مدت دیدم که واقعا نمیشه. نمیشه با آدمی بود که زمین تا آسمون باهات فرق داره و البته تو هم هیچ حسی بهش نداری. نمیشه به زور قلبتو وادار کنی یکیو دوست داشته باشه. و اینکه الانم میدونم کلی نتایج دیگه ای هست که بعدها بهش می رسم و اینکه آدم هرچی میگذره معیاراش عوض میشه. واسه همینم نمیتونم آدمایی رو درک کنم که توی یه نگاه عاشق میشن و به هم میرسن و تصمیم میگیرن تا همیشه کنار هم بمونن! مگه میشه انقدر بی تجربه و بدون شناخت عمل کرد؟! و البته اینکه رسیدن به این نتیجه که هرکدوم از معیارای بالا غلطه به زمان زیادی نیاز نداره. گاهی دو ساعت حرف زدن (ولو مجازی) با یه آدم میتونه تورو به این نتیجه برسونه که کلا در اشتباه بودی.
الان به این نتیجه رسیدم که هربار یکی به نظرت جذاب اومد، به جای اینکه بهش سفت بچسبی، فقط رهاش کن و ازش فاصله بگیر. بذار زمان بگذره. بعد میشه از دور به همه چی نگاه کرد و تصمیمات عاقلانه گرفت. از دور اتفاقا همه چی بهتر مشخصه. وقتی زیادی نزدیک میشی، همه چیزو میبنی جز واقعیتو.. الان سه ساله که هیچ جذابیتی یه هفته هم واسم دووم نیاورده! دروغ چرا.. مدتهاست که حتی کسی بنظرم جذاب هم نیومده :-))))
پ ن: داشتم آرشیو سالای پیشمو نگاه می کردم. انقدر به نظرم غریبه میومد که انگار نه انگار من اونا رو نوشتم. فکر کردم چقدر خوبه آدم دست نوشته های خودشو داشته باشه و بعدها ببینه چقدر تغییر کرده و اصلا قبلا چه شکلی بوده..
پ ن 2: فرجه ی امتحان پاتو :|||||
نظرات (۱۴)
هوپ ...
شنبه ۳ تیر ۹۶ , ۱۳:۳۸چپ دست
۳ تیر ۹۶، ۱۳:۵۰راس میگی. شایدم ما خیلی کم توقعیم :-)))))))) شایدم خودمونو کم میبینیم :-(
x
شنبه ۳ تیر ۹۶ , ۱۲:۰۳چپ دست
۳ تیر ۹۶، ۱۲:۱۹life around me
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۲۱:۲۴همین الان متوجه موضوعی در موضوع با پستت شدم.میرم بنویسمش:)
چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۲۱:۴۳life around me
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۲۱:۲۱چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۲۱:۳۰سیب سبز
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۹:۱۹چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۹:۳۴سیب سبز
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۸:۲۹چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۸:۴۹Dr. Nelii
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۶:۴۸چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۷:۰۷مه شید
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۶:۴۶چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۷:۰۶نمیدونم والا. ما که به هر حال از همه بت میسازیم 😂
معلوم الحال
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۶:۳۲چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۶:۳۵معلوم الحال
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۶:۲۹چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۶:۳۴معلوم الحال
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۶:۲۵چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۶:۲۷جمله ی قصار 😂😂😂
نه بابا. منو چه به صندلی کشیدن از زیر پای بقیه؟!
around me
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۶:۱۳چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۶:۲۵لیمو جیم
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۵:۵۶چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۶:۲۵نه بابا. ایده آل که از اسمش معلومه. ادم هیچ وقت بهش نمیرسه.
هم کاملا سفید دیدن ادما غلطه و هم کاملا سیاه دیدنشون. کلا ما ها بیشتر با تصویرای ذهنی خودمون زندگی می کنیم تا واقعیت طرف مقابل..
پرواز ...
جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۱۵:۴۸چپ دست
۲ تیر ۹۶، ۱۵:۵۳