بالاخره پسر کوچولوی ما هم به دنیا اومد ^_^
رفتم دانشگاه کارت ورود به جلسه گرفتم. بعدش کلی راه پیاده مجبور شدم برم تا برسم به بیمارستان، چون تاکسی گیر نمیومد. وقتی رفتم خالم هنوز توی ریکاوری بود و میگفتن دو سه ساعت دیگه هم باید تو ریکاوری بمونه تا کاملا به هوش بیاد. بچه رو هم که نمیذاشتن ما ببینیم. میگفتن وقتی جفتشونو ببرن توی اتاق میشه. همسرش گوشیشو داده بود به نگهبان و ازش خواهش کرده بود از بچه واسمون عکس بگیره. بعد ما سه ساعت تمام بیرون نشسته بودیم و قربون صدقه ی عکس بچه می رفتیم :-)))) بگذریم از اینکه 72 ملت داشتن به طور انلاین بررسی میکردن که بچه شبیه کیه. فقط اینو میدونم که بابای بچه ساعتهاااا نشسته بود داشت از روی عکس بچشو با ذوق نگاه میکرد. خسته هم نمیشد! تازه از 360 درجه از خودش عکس گرفتم تا از همه ی زوایا با عکس بچه مطابقت بده و بیشتر ازین عشق کنه که بچش عین خودشه! :-))))) یعنی هرچقدر همه امیدوار بودن بچه شبیه مامانش بشه، ظاهرا نشده.
بعد اینکه میخواستم از عکس بچه واستون رونمایی کنم ولی مامانش از مدتها پیش تهدید کرده که حق ندارید عکس بچمو به کسی نشون بدید، چون بچه ای که تازه به دنیا میاد عین میمون زشته و دلم نمیخواد عکسای بچه ی زشتمو به کسی نشون بدید :-)))))))))) ما کلا خانوادتا زیادی واقع بین و منطقی هستیم ;-)
خلاصه اینکه من دو ساعت بیخودی توی بیمارستان نشستم و وقتی دیدم خبری نمیشه تصمیم گرفتم برگردم. بعد اینکه دوباره یه مسیر خیلی خیلی طولانی رو باید تا ایستگاه بی ار تی پیاده میرفتم چون تاکسی نبود. منم گفتم بذار اسنپ خبر کنم. مسیرمو مشخص کردم و دقیقا همون لحظه ای که میخواستم دکمه ی سفارش رو بزنم دیدم یه تاکسی جلوم وایساده! هیچ وقت از دیدن تاکسی انقدر خوشحال نشده بودم :-))) ولی با این حال انقدر امروز پیاده روی کردم که کفش پامو زده :|
دیگه اینکه یه کتاب جی بی اس گذاشته بودم تو کیفم و توی مسیر رفت و برگشت از دانشگاه بافتو هم تموم کردم! دیگه الان میتونم با خیال راحت امروز و فردارو فقط دوره کنم و تست بزنم.
مسئول اموزش هم کلی دوباره بهم دلداری داد بابت اون درس لعنتی و گفت که واقعا من میدونم مشکل از شما ها نیست. این استاد کلا هر سال سیستمش همینه که یه عده رو عذاب بده تا پاس کنه. دیگه از بدشانسی شما بوده که شما ها گیرش افتادید. ولی خداروشکر الان دیگه همه رو پاس کرده و تمام.
قاعدتا بچه ای که تازه به دنیا اومده باید خواب باشه دیگه. بعد بچه ی ما با چشمای خیلی خیلی درشت و باز تمام مدت به اطراف خیره شده و توی سکوت به همه جا نگاه میکنه. اخه دیگه هشت صبح باید خواب باشه خب :| فکر کنم انقدری مامانش صبح به صبح پاشده رفته سر کار که الان بچه هم ساعت فیزیولوژیک بدنش با مامانش هماهنگه :-))))) اینم بگم که مامانش حتی دیروز هم سر کار بوده و بعدشم تا دیروقت رفته آتلیه که از دوران بارداریش عکس بگیره؟! یعنی تو این خانواده استراحت بی مفهومه کاملا. اعتقاد عجیبی به این دارن که ادم باید کل روزش رو در حال انجام یه کاری باشه! یعنی تو این نه ماه، من یه روز ندیدم استراحت کنه :|
نظرات (۶)
Je sus
جمعه ۳ شهریور ۹۶ , ۱۵:۴۷چپ دست
۳ شهریور ۹۶، ۱۵:۵۸لیمو جیم
سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶ , ۱۵:۰۶چپ دست
۳۱ مرداد ۹۶، ۱۶:۵۹x
سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶ , ۱۴:۲۸چپ دست
۳۱ مرداد ۹۶، ۱۷:۰۱tiara .n
سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶ , ۱۳:۴۲چپ دست
۳۱ مرداد ۹۶، ۱۷:۰۰گیسو ..
سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶ , ۱۳:۱۳ای جــــــــانم مبارک باشه عزیزم:)
چپ دست
۳۱ مرداد ۹۶، ۱۶:۵۹معلوم الحال
سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶ , ۱۲:۴۷#کپی_ممنوع rednotebook.blog.ir (نشان رعایت کپی رایت)
چپ دست
۳۱ مرداد ۹۶، ۱۶:۵۹