من همیشه کانال ماری جوانا رو میخونم. این که گفته بود آیندتون رو تصور کنید هم بنظرم ایده ی خیلی جذابی بود. ولی صادقانش اینه که یه سری نکاتی هست که خیلی توجهمو جلب کرد. جالبه واسم که چقدر همه رویاهای رنگارنگی دارن و خب از نظر من اکثرشون خیلی فانتزی و دور از واقعیتن.. نمیدونم این حجم از واقع بینی من خوبه یا بد. ولی همیشه سعی کردم مبنای زندگیم واقعیت باشه نه رویا.
خیلی واسم جالب بود که همه هم ظاهرا دانشجوی پزشکی بودن. ظرفیتا زیاد شده یا چی؟! دیگه حتی توی بلاگستان هم همه دانشجوی پزشکین انگار. خیلی واسم جالبه این قضیه. چون چند سال پیش من به سختی تونستم دو تا بلاگر دانشجوی پزشکی پیدا کنم و چقدررر هم با ذوق میخوندمشون. و اینم بگم که اونا چقدر خوب از رشتشون می نوشتن، انقدری که ادم عاشق پزشکی میشد. یکیشون وب لارو پزشک بود و یکیشون هم محیا بود (من هم عاشق اسمش بودم و هم اینکه مثل من چپ دست بود ;-) ).
نکته ی جالب تر واسم این بود که همه تصورشون این بود که ده سال دیگه به شدددت پولدارن و همه هم توی یه کشور خارجی. بابا بخدا این خبرا هم نیست. دیگه تو دانشگاه که پول توزیع نمی کنن! هفت سال عمومی، حدود شیش سال تخصص، چار سال طرح. در ایده آل ترین حالت ممکن میشه 35 سالگی اونم اگه همه رو بدون وقفه خونده باشید. تازه توی 35 سالگی شروع می کنید به کار کردن. چهل سالگی هم احتمالا به یه درامد نسبتا خوب میرسید. مگه میشه ادم تو بیست و چند سالگی از طریق پزشکی میلیاردر بشه؟؟!! نکته ی بعدی درمورد رفتن از ایران. من خیلی درموردش بررسی کردم. اولا اینکه پزشکی ایران توی دنیا هیچ جایگاه خاص و ویژه ای نداره که بخوان بیان به زور دست یکیو بگیرن و ببرن تا افتخار بده و توی کشورشون باشه! بورسیه و اینا هم که سال هاست ایران نمیده. یه سرچ ساده هم اگه توی نت بزنید متوجه میشید که اگه بخواید خارج از ایران تخصص بخونید، غیر از آزمونای خیلی خیلی سختش، هزینه های سالی چند صد میلیونی داره! میشناسم کسی رو که متخصص زنانه و لاتاری برده ولی نمیخواد بره اونجا زندگی کنه چون باید تمام امتحانات رو از بیس دوباره بده! از علوم پایه تا پایان تخصص، فقط برای معادل سازی مدرکش. کلا زندگی اونقدرا هم ایده آل و رویایی نیست..
نمیدونم شایدم من خیلی بدبینم! اما درمورد تصورم از ده سال آینده خودم. قطعا مجردم و همچنان دانشجو! هنوز هم به پول خاصی نرسیدم. فرم زندگیم احتمالا شبیه به الانه ولی خب قطعا با یه سری شرایط سخت تر. احتمالا همش هم به خودم غر میزنم که میشد راه ساده تری رو واسه زندگی و درس انتخاب کرد ولی تو عین همیشه دیوونه بازی درآوردی :| همچنان هم تا حد مرگ، زمانم با کتاب سپری میشه ولی هیچ کتابخونه ی بزرگی هم ندارم! البته که ازونجایی که هیچ وقت آدم تک بعدی ای نبودم، زندگیم جنبه های دیگه ای هم داره ولی ترجیح میدم خیلی جزئی درموردش صحبت نکنم. حس میکنم اگه بیخودی درمورد مسئله ای حرف بزنم و رویا پردازی کنم به واقعیت نمی پیونده..
میدونم که قرار بود پست پر از رویاهای شیرین و قشنگ باشه ولی همش شد غر زدن. ولی خب شما ببخشید. من ذهنم صفر و یکیه و با داده های ریاضی کنترل میشه، نه با احساس و عاطفه :-)